آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
آفتابگردان راهش را بلد است و كارش را ميداند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهميدن
خورشيد، كاري ندارد.
او همه زندگياش را وقف نور ميكند، در نور به دنيا ميآيد و در نور ميميرد.
نور ميخورد و نور ميزايد.
دلخوشي آفتابگردان تنها آفتاب است.
آفتابگردان با آفتاب آميخته است و انسان با خدا.
بدون آفتاب، آفتابگردان ميميرد؛ بدون خدا، انسان.
آفتابگردان گفت: روزي كه آفتابگردان به آفتاب بپيوندد، ديگر آفتابگرداني نخواهد ماند و
روزي كه تو به خدا برسي، ديگر «تويي» نميماند.
و گفت من فاصلههايم را با نور پر ميكنم، تو فاصلهها را چگونه پُر ميكني؟
آفتابگردان اين را گفت و خاموش شد.
گفتوگوي من و آفتابگردان ناتمام ماند.
زيرا كه او در آفتاب غرق شده بود.
جلو رفتم بوييدمش، بوي خورشيد ميداد.
تب داشت و عاشق بود.
خداحافظي كردم، داشتم ميرفتم كه نسيمي رد شد و گفت: نام آفتابگردان همه را به
ياد آفتاب مياندازد، نام انسان آيا كسي را به ياد خدا خواهد انداخت؟
آن وقت بود كه شرمنده از خدا رو به آفتاب گريستم
عرفان نظرآهاری
کد را وارد نمایید:
عضو شوید
عضویت سریع